بازی روزگار ... |
|
دبیرستان که بودم پسر درشت هیکلی در تـــَـه کلاس ما می نــشـسـت که برای من مـظـهـر تـمام چـیزهای چـندش آور بود ، آن هم به سه دلیل ؛ اول آنکه کچل بود ، دوم اینکه سیگار می کشید و سوم ( که از همه تهوع آور بود ) اینکه در آن سن و سال ، زن داشت !
چند سالی گذشت یک روز که با همسرم از خیابان می گذشتیم ، آن پسر قوی هیکل ته کلاس را دیدم در حالی که خودم زن داشتم ، سیگـار می کشیدم و کـچل شده بودم ...
ـــــــــــــــــــــــــ
علی شریعتی
|
|
|
سالهاست که ... |
|
سالهاست
تلفنی در جمجمهام زنگ میزند
و من ...
نمیتوانم گوشی را بردارم
سالهاست شب و روز ندارم
اما بدبختتر از من هم هست
او
همان کسیست که به من زنگ میزند !!!
ــــــــــــــــــــــــ
رسول یونان
|
|
|
دوری ... |
|
ﺍﻭﻟﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺭﺍ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪﯾﻢ ﭼﺘﺮ ﻧﺪﺍﺷﺘﯿﻢ ﺧﻨﺪﯾﺪﯾﻢ ﺩﻭﯾﺪﯾﻢ ﻭ ﺑﻪ ﺷﺎﻻﭖ ﺷﻠﻮﭖ ﻫﺎﯼ ﮔﻞ ﺁﻟﻮﺩ ﻋﺸﻖ ﻭﺭﺯﯾﺪﯾﻢ
ﺩﻭﻣﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﭘﯿﺶ ﺑﯿﻨﯽ ﺍﺵ ﺭﺍ ﮐﺮﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﭼﺘﺮ ﺁﻭﺭﺩﻩ ﺑﻮﺩﯼ ﻭ ﻣﻦ ﻏﺎﻓﻠﮕﯿﺮ ﺷﺪﻡ ﺳﻌﯽ ﻣﯽ ﮐﺮﺩﯼ ﻣﻦ ﺧﯿﺲ ﻧﺸﻮﻡ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺳﻤﺖ ﭼﭗ ﺗﻮ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﯿﺲ ﺑﻮﺩ .
ﻭ ﺳﻮﻣﯿﻦ ﺭﻭﺯ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﮔﻔﺘﯽ ﺳﺮﺕ ﺩﺭﺩ ﻣﯽ ﮐﻨﺪ ﻭ ﺣﻮﺻﻠﻪ ﻧﺪﺍﺭﯼ ﺳﺮﻣﺎ ﺑﺨﻮﺭﯼ ﭼﺘﺮ ﺭﺍ ﮐﺎﻣﻞ ﺑﺎﻻﯼ ﺳﺮ ﺧﻮﺩﺕ ﮔﺮﻓﺘﯽ ﻭ ﺷﺎﻧﻪ ﺭﺍﺳﺖ ﻣﻦ ﮐﺎﻣﻼ ﺧﯿﺲ ﺷﺪ .
ﻭ ﭼﻨﺪ ﺭﻭﺯ ﭘﯿﺶ ﺭﺍ ﭼﻄﻮﺭ؟ ﺑﻪ ﺧﺎﻃﺮ ﺩﺍﺭﯼ؟ ﮐﻪ ﺑﺎ ﯾﮏ ﭼﺘﺮ ﺍﺿﺎﻓﻪ ﺁﻣﺪﯼ ﻭ ﻣﺠﺒﻮﺭ ﺑﻮﺩﯾﻢ ﺑﺮﺍﯼ ﺍﯾﻨﮑﻪ ﭘﯿﻦ ﻫﺎﯼ ﭼﺘﺮ ﺗﻮﯼ ﭼﺶ ﻭ ﭼﺎﻟﻤﺎﻥ ﻧﺮﻭﺩ ﺩﻭ ﻗﺪﻡ ﺍﺯ ﻫﻢ ﺩﻭﺭﺗﺮ ﺭﺍﻩ ﺑﺮﻭﯾﻢ . . .
ﻓﺮﺩﺍ ﺩﯾﮕﺮ ﺑﺮﺍﯼ ﻗﺪﻡ ﺯﺩﻥ ﻧﻤﯽ ﺁﯾﻢ ﺗﻨﻬﺎ ﺑﺮﻭ ...
ـــــــــــــــــــ
علی شریعتی
|
|
|
یک لحظه سکوت ... |
|
لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ، چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟ راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که شنیدیم و نفهمیدیم خوندیم و نفهمیدیم دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد آهنگ بار دهم تکرار شد هوا رو شن شد تاریک شد
چایی سرد شد غذا یخ کرد در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم کی دیگر نترسیدیم از ته دل نخندیدیم و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید و از آرزوهایمان کی گذشتیم و کی دیگر او را برای همیشه فراموش کردیم ...
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
|
|
|
آلزایمر ... |
|
پیرمرد که شوم
شاید ﺁﻟــﺰﺍﯾﻤــﺮ ﺑﮕﯿﺮﻡ
و تو ﭘﺲ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ به ﻣﻦ ﺯﻧﮓ ﺑﺰﻧﯽ و ﺑﮕﻮﯾﯽ :
" ﺩﻟﻢ ﺑﺮﺍﯾﺖ ﺗﻨﮓ ﺷﺪﻩ ﺍﺳﺖ "
شاید برایم ﺻﺪﺍﯾﺖ ﺁﺷﻨﺎ ﺑﺎﺷﺪ
ﻭ ﻣﻦ ﻓﮑﺮ ﮐﻨﻢ دخـترم ﻫﺴﺘﯽ
ﻭ ﯾﺎﺩﻡ ﻧﯿــﻮﻓﺘﺪ که ﻣﻦ ﻫﻤﺎﻥ پسری هستم
که ﻣﻮﻫﺎﯾــﺶ ﺩﺭ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﺕ
ﺳﻔﯿﺪ ﺷﺪ ...
|
|
|
اوج بدبختی ... |
|
یه جاهایی هست در زندگی
که دلت گرفته
ولی مجبوری بــخــنــدی و شــاد باشی !!
بهش میگن اوج بدبختی ...
|
|
|
محرم ... |
|
خیز و جامه نیلی کن ، روزگار ماتم شد دور عاشقان آمد ، نوبت محــــرم شد ...
ای آسمان ابرِ تو اشـکـش ، دیگه دریا نمیشه نه دیگه هیشکی غمش ، مثل غم ما نمیشه
ای آسمـــــان بازی نکن آفتاب و مهتاب نمیاد دل من از چی گرفته کـه دیگه وا نمیشه ...
همه آدمــــا غریــبـــن اما نــــــه شبیه ما آخه قلب هیچ کسی اینجوری تنها نمیشه
همه ابرا نم بارون میشینه تو چشمشون اما بغض هیچکسی اینجوری دریا نمیشه
همـه میــگن از غم عشق و فـــراق یارشــون اما هیشکی مثل ما عاشق و رسوا نمیشه ...
***
از نخستِ زندگی هرگز نمیشــُـــد باورم که شود این خانه روزی قتلگاه همسرم
روز تنهایی که حتی یک نفر یارم نبود دیدم آنجا پشت در افتاده تنها یاورم
او مرا میخواند و من ، آن روز دستم بسته بود کاش آنجــا جان من ، میشد بـــرون از پیــکرم
خاطرات همسر شب زنده دارم زنده ماند از منـــجــات سحــرگاهان زیــنب ، دخترم
ای شـــب تاریک بازآ ، تــا نهان از چشم خلق قبــــــر نا پیدای زهــــرا ، بگیرم در بـــَــرَم ...
|
|
|
خدا کریم نبود ... |
|
تو را به گریه قسم ... بازگرد ، آن بوسه برای آنکه خداحافظی کنیم نبود
من و تو دور شدیم و خدا نگاه نکرد من و تو دور شدیم و خدا کریم نبود ...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
|
|
|
ایمان ... |
|
خورشید مــــــُـرده بود
و هـیــچــکــس نمیدانست
که نام آن کبوتر غمگین
کز قلب ها گریخته
ایمان است ...
ــــــــــــــــــ
فروغ
|
|
|
آغوش من |
|
ﺩﺭ ﺁﻏﻮﺵ ﻣﻦ ﺧﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﻣﯽﺑﯿﻨﻢ ﮐﻪ ﺧﻔﺘﻪ ﺍﯼ ﺧﺪﺍ ﻣﯽﺁﯾﺪ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﺪ :
ﺩﺍﺭﯼ ﭼﮑﺎﺭ ﻣﯽﮐﻨﯽ ؟ ﺑﻬﺶ ﻣﯽﺧﻨﺪﻡ ﻭ ﻣﯽﮔﻮﯾﻢ : ﺩﯾﺪﯼ ﺑﺎﺯ ﻧﻔﻬﻤﯿﺪﯼ ﮐﻪ ﻣﺎ ﺩﻭ ﻧﻔﺮﯾﻢ ؟
ـــــــــــــــــــ
عباس معروفی
|
|
|
باز هم باران ، باز هم پاییز ! |
|
بـــــــاران را دوســـت دارم چون رفتن بلـــد نیست فــقــط می آ ید ...!
چه بارونی داره میاد ... بارون و پاییز ...
هیچ چیزی تو دنیا از این زیباتر نیست هیچ چیزی هم از این غم انگیزتر نیست ... تو این دنیای گوه گرفته چه آرامش خاطری داره این صحنه چه عجیب آدمو میبره اینور و اونور قبلا همه حرفارو زدم هرچی بگم تکراریه فقط باید لذت برد فقط باید نگاه کرد و لذت برد فقط باید عاشقانه نگاه کرد به این صحنه حتی اگه وسط جنگل و طبیعت نباشی حتی اگه وسط شهر پــُر از آهن و دود باشی فقط باید پاییز لعنتی باشه تا اینجوری باشی اگه به خاطر سه چیز بخوام خداروشکر کنم قطعا یکیش اینه که فصل پاییز رو خلق کرده یا آفریده یا نمیدونم ... لبخند
گیسوانت زیر باران ، عطــر گندمزار ... فکــرش را بکن ! با تو آدم مست باشد ، تا سحر بیدار ... فکرش را بکن !
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها بوسه و گریه ، شکوه لحظهی دیدار ... فکرش را بکن !
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم ، استکان مشترک خنده خنده پر شود خالی شود هربار ... فکرش را بکن !
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار ... فکرش را بکن !
خانهی خشتی ، قدیمی ، قل قل قلیان ، گرامافون ، قمر تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار ... فکرش را بکن !
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را ... بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار ... فکرش را بکن !
اضطراب زنگ ، رفتم وا کنم در را ، کـــه پرتم میکنند سایهها در تونلی باریک و سرد و تار ... فکرش را بکن !
ناگهان دیوانهخانه ... وَ پرستاری که شکل تو نبود قرصها گفتند : دست از خاطرش بردار ! فکرش را نکن !
ملال پنجره را ، آسمان به باران شست چهار چشم غبارینش ، از غباران شست
از این دو پنجره اما ، از این دو دیده ی من ، مگر ملال تو را می شود ، به باران شست؟
امان نداد زمان تا منت نشان بدهم که دست می شود از جان ، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم که دست می شود اینسان ، ز دوستاران شست
تو آن مقدس بی مرگی ، آن همیشه ، که تن ، درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من تو را نخواهد ، باران روزگاران شست ...
ــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
|
|
|
مردمان عجیب ... |
|
میان این مـــَــردمــان عـجـیـب و غـریـب زندگی می کنم . هیچ وجه اشتراکی بین ما نیست , من از زمین تا آسمان با آنــها فرق دارم
ولی ناله ها , سکوت ها , فحش ها , گریه ها و خنده های این آدم ها همیشه خواب مـــرا پـــر از کــابوس خواهد کرد...
ــــــــــــــــــــــــ
صادق هدایت
|
|
|
برف می بارید ... |
|
برف میبارید ... جای پاها تازه بود اما برف میبارید باز میگشتم برف میبارید جای پاها دیده میشد ، لیک برف میبارید باز میگشتم برف میبارید جای پاها باز هم گویی دیده میشد لیک برف میبارید برف میبارید، میبارید ، میبارید . جای پاهای مرا هم برف پوشاندهست ...
ـــــــــــــــــــــــــ
اخوان ثالث
|
|
|
بیست سال بعد ... |
|
دیدم او را آه بعد از بیست سال گفتم این خود اوست ؟ یا نه دیگری ست چیزکی از او در او بود و نبود گفتم این زن اوست ؟ یعنی آن پری ست ؟
هر دو تن دزدیده و حیران نگاه سوی هم کردیم و حیران تر شدیم هر دو شاید با گذشت روزگار در کف باد خزان پر پر شدیم
از فروشنده کتابی را خرید بعد از آن آهنگ رفتن ساز کرد خواست تا بیرون رود بی اعتنا دست من در را برایش باز کرد
عمر من بود او که از پیشم گذشت رفت و در انبوه مردم گم شد او بازهم مضمون شعری تازه گشت باز هم افسانه مردم شد او ...
ــــــــــــــــــــــــــ
حمید مصدق
|
|
|
آینه ... |
|
راننده تاكسي مرد پا به سن گذاشته چاقي بود كه با سر و صداي زياد و به سختي نفس ميكشيد و با هر نفسي ، شكم بزرگش تا نزديك فرمان بالا ميآمد . زيرچشمي به راننده كه به شدت من را ياد يكي از دوستان دوره دبستانم ميانداخت ، نگاه ميكردم . راننده پير آنقدر شبيه دوستم بود كه به راحتي ميتوانست پدر يا عموي دوستم باشد . راننده متوجه نگاهم شد و او هم به من نگاه كرد .
لبخند زدم ، راننده هم لبخند زد . به راننده گفتم : « من بچگيهام يه دوستي داشتم كه خيلي شبيه شما بود . »
راننده نگاهم كرد و گفت : « اِ ... ؟ من از اولي كه سوار ماشين شدي گفتم چقدر قيافت آشناست ، ولي باورم نميشد اينقدر پير شده باشي . »
گفتم: « پير شدم ؟ »
راننده گفت: « خيلي... چي كار كردي با خودت ؟ » به آينه بغل نگاه كردم مردي با ريش و موي سفيد و صورتي پر از چين و چروك كنار راننده نشسته بود ...
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
|
|
روز و شب ... |
|
روزم چون روز دیگران می گذرد ...
اما شب که در می رسد یادها پریشانم می کنند ، با چه اضطرابی روز را به سر می برم
اما شبانگاه من و غم یکجا می شویم ...
ـــــــــــــــــــــــــــــ
محمود دولت آبادی
|
|
|
ببار ... |
|
ﺗﺤﻤﻞ ﻣﯽ ﮐﻨﻢ ﺍﯾﻦ ﺣﺴﺮﺕ ﻭ ﭼﺸﻢ ﺍﻧﺘﻈﺎﺭﯼ ﺭﺍ ﻭﻟﯽ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﯿﺎﻣﺪ ﭘﺲ ﭼﺮﺍ ﺑﺎﺭﺍﻥ ﻧﻤﯽ ﺍﯾﺪ ؟ ﻧﻤﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﻭﻟﯽ ﺍﯾﻦ ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ﺳﺖ ، ﻣﯽ ﺩﺍﻧﻢ ﺑﺒﺎﺭ ﺍﯼ ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ! ﺑﺒﺎﺭ ﺍﯼ ﺍﺑﺮ ﺑﺎﺭﺍﻧﯽ ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
اخوان ثالث
|
|
|
پاییز ! |
|
پاییز میرسد که مرا مبتلا کند
با رنگهای تازه مرا آشنا کند
پاییز میرسد که همانند سال پیش
خود را دوباره در دل قالیچه جا کند
او میرسد که از پس نه ماه انتظار
راز درخت باغچه را برملا کند
او قول داده است که امسال از سفر
اندوههای تازه بیارد ، خدا کند
او میرسد که باز هم عاشق کند مرا
او قول داده است به قولش وفا کند
پاییز عاشق است، وَ راهی نمانده است
جز اینکه روز و شب بنشیند دعا کند
شاید اثر کند، وَ خداوندِ فصل ها
یک فصل را بخاطر او جا به جا کند
تقویم خواست از تو بگیرد بهار را
تقدیر خواست راه شما را جدا کند
خش خش ... صدای پای خزان است ، یک نفر
در را به روی حضرت پاییز وا کند ...
|
|
|
پاییز و رفقا ... |
|
پاییز ...
پاییز که بیاد بهترم حال که نه ... حال آدم با فصلا تغییر نمیکنه اما پاییز که بشه اون چیزی که میخوام رو میاره با خودش
روزا تقریبا کوتان شباش بیشتره هوا که ابری میشه یه غم عجیب غریبی میاره با خودش زمستون و بهار یا تابستون که ابری میشن این جو و حس رو ندارن شایدم واسه من ندارن ، نمیدونم !!
از غم و غصه خوشم نمیاد ولی بهونه ی خوبیه واسه غمگین بودن تو پاییز انگار هر وقت بخوایی میتونی بی دلیل غمگین باشی هر کی هم که بپرسه چه مرگته میتونی بندازی گردن پاییز بعد همه هم تایید میکنن . خنده
همه چیش غمگینه بارون که نم نم میزنه دیگه هیچی اون بوی خاکی که از زمین بلند میشه ... انگار تموم دردای عالم میان تو دلت و این نمیدونم خوبه یا بد حتما خوبه که دوس دارمش دیگه
برگایی که کنار خیابونا جمع میشن دیدن افتادن برگای زرد از درخت برگای قرمز ، زرد ، بعضا سبز
نه زیاد گرمه نه زیاد سرد آدم بلاتکلیفه واسه وضع هوا
تو پاییز آدم راحت تر میتونه فکر کنه من اینجوریم حداقل نمیدونم چرا ولی یاد دوران ابتداییم میوفتم یه سری که پیش دانشگاهی بودم درسای سومم مونده بود اوایلش که کلاسای پیش شروع شده بود پاییز بود ، یه دفعه داشتم درس میخوندم مامانم اومد دید تعجب کرد گفتم مامان این امتحانای ترم اگه پاییز بود همه رو خوب میخوندم قبول میشدم مامانم یه چی گفت بهم که الان قابل پخش نیست . خنده کلا راحت تر میتونم فکر کنم تو پاییز انگار به گوه هایی که خوردم به خریتام از سر بچگی و کنجکاوی
گفتم فکر ... چند ماهه اصلا فکر نکردم به هیچی ... هه
همه چیش غم داره لامصب هواش ، روزاش ، افتادن برگای درختا ، بارونش
در کل تو پاییز حالم از خودم بهم میخوره میفهمم چه اشغالی هستم و این رو دوست دارم
چند وقت پیش داشتم به این فکر میکردم که زمستونم میتونه این شرایطو داشته باشه اونم فصل سرد و تلخی هست میخواد ادای پاییز رو در بیاره ولی خوب نمیتونه . لبخند حالا اگه به این مغز لامصب یه فشاری اومد چیزی به ذهن مزخرفم رسید درباره زمستونم یه پست میذارم
بهار خیلی لوس هست از اونجایی که دماغم کلا حساسیت داره به همه چی تو بهار بدترم میشه به خاطر بوی گل ملاش به خاطر همین ... از یه طرفم مثلا خیلی میخواد قشنگ بازی در بیاره گل میده ، بارون میده ولی هیچی نیست خودش رو لوس میکنه
تابستونم که اوج حال بهم زن هست ای حالم بهم میخوره از تابستون حیف این تعطیلات که تو تابستونه
چقد زر زدم ببین پاییز برات ترکوندم حالا پاشو گمشو بیا زودتر لوس نکن خودت رو حالا حال میده این همه خودم رو جر میدم اصن به پاییز نرسم . خنده رنگا رنگ کردم خوشگل خوشگلا شده پستم ساعت 4 صبحه بیخوابی زده به سرم دارم هذیون میگم دیگه کم مونده پاشم کـــُردی برقصم فقط گفتم کردی ، یاد رقص کردیم بخیر لبخند
محبوبم ! پاییز و زیبایی هایش آرام در دلت قدم خواهد گذاشت اما اینبار تنها به خانه ی دلت خواهد آمد ، حالا که اینطور سر جنگ داری با خاطرات خاکیِ این ساده دل حالا که سکوت را میهمان تنهایی هایش کردی کاش دلی سنگی داشتم مثل " آدمهایی " که می شناسیمشان ...
|
|
|
فلانی ... |
|
فلانی ! می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است : می آیند می مانند عادتت می دهند و می روند و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی و تو در خود می مانی راستی نگفتی ! رسم تو نیز چنین است ؟ مثل همه ی فلانی ها ؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی اخوان ثالث
|
|
|
|
|