صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
زنده به گور ... |
|
الان نه از زندگی خــوشــم می آیـد و نه بـدم می آید
زنــده ام بـــدونِ اراده ، بـــدونِ مـــیـــــل
یــک نیرویِ فوق العاده ای مــرا نـگه داشته
در زنـدانِ زندگــی زیر زنـجیـرهـایِ فـولادیـن بسته شده ام ...
ــــــــــــــــــــــ
صادق هدایت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
همسایه ی کناری ... |
|
همسایه کناری ، غمگینم می کند ...
زن و شوهر صبح زود بیدار می شوند
میروند سر کار ، عصر باز می گردند .
یک پسر و دختر بچه دارند
ساعت 9 شب همه چراغ های خانه خاموش است ...
صبح فردا نیز زود بیدار می شوند
سر کار می روند عصر باز می گردند ، ساعت 9 ، خاموشی ...
همسایه کناری غمگینم می کند ...
آدم های خوبی اند ، دوستشان دارم
اما حس می کنم در حال غرق شدن اند و نمی توانم کمکشان کنم ...
گذران زندگی می کنند
بی خانمان نیستند ، اما بهای گــزافی می پردازند ...
گاهی در میانه ی روز به خانه شان می نـگرم و خانه نگاهم می کند
خـانـه مـی گــِـریـــَــد ، می تــوانم حس کنم ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
چارلز بوکوفسکی
|
برچسب:چارلز,بوکوفسکی,همسایه,خانه,غرق,زن,شوهر,زندگی,خستگی,بارون,بارونی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
هدف ... |
|
خیلی سخته که یــه روزی بفهمی هیچ هدفی نداری ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
همین ... |
|
یادمه هشت سالم بود
یه روز از طرف مدرسه بردنمون کارخونه تولید بیسکوییت ،
ما رو به صف کردن و بردنمون تو کارخونه که خط تولید بیسکویت رو ببینیم
وقتی به قسمتی رسیدیم که دستگاه بیسکویت میداد بیرون
خیلی از بچه ها از صف زدن بیرون
و بیسکویتایی که از دستگاه میزد بیرون رو ورداشتن و خوردن
من رو حساب تربیتی که شده بودم میدونستم که اونا دارن کار اشتباه و زشتی میکنن
واسه همین تو صف موندم ...
ولی آخرش اونا بیسکویت خورده بودن
و منی که قواعدو رعایت کردم هیچی نصیبم نشده بود
الان پنجاه سالمه
اون روز گذشت ولی تجربه اون روز بارها و بارها تو زندگیم تکرار شد
خیلی جاها سعی کردم که آدم باشم و یه سری چیزا رو رعایت کنم
ولی در نهایت من چیزی ندارم
و اونایی که واسه رسیدن به هدفشون خیلی چیزا رو زیر پا میذارن
از بیسکوییتای تو دستشون لذت میبرن
از همون موقع تا الان یکی از سوالای بزرگ زندگیم این بوده و هست
که خوب بودن و خوب موندن مهمتره یا رسیدن به بیسکوییتای زندگی ؟
اونم واسه مردمی که تو و شخصیتت رو
با بیسکوییتای توی دستت میسنجند ...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــ
پرویز پرستویی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
تمام جوانی ... |
|
گفتم : « مستقيم » و سوار تاكسي شدم . تا روي صندلي نشستم راننده را شناختم .
بيشتر از ٢٠ سال بود كه نديده بودمش .
وقتي ديپلم گرفتم دانشگاه قبول نشدم و رفتم سربازي
و دختري كه ديوانه وار عاشقش بودم زن يكي از بچههاي محلهمان شد كه دانشجوي برق بود .
راننده نگاهم نميكرد ولي معلوم بود كه او هم من را شناخته است .
پرسيدم : « خودتي ؟ » راننده گفت : « آره . »
گفتم : « مريم خانم حالش خوبه ؟ » گفت : « نميدونم ... جدا شديم . »
سكوت شد ...
پرسيدم : « خبري هم ازش نداري ؟ » ، گفت : « نه » ،
گفتم : « چرا پشت تاكسي نشستي ، مگه تو برق نميخوندي ؟ »
گفت : « اخراج شدم »
« ميخواستم يقهاش را بگيرم و بگويم فقط ميخواستي عشقم را از من بگيري ؟ »
بعد ديدم زندگي همين است ديگر و چيزي نگفتم ...
هر دو به رو به رو نگاه ميكرديم . راننده پرسيد : « سيگار ميكشي ؟ »
گفتم : « سيگاري نيستم » ، گفت : « اشكالي نداره من بكشم ؟ »
گفتم : « بكش . » راننده سيگاري روشن كرد و رفتيم ...
ــــــــــــــــــــــــــــ
سروش صحت
|
برچسب:سروش,صحت,جوانی,عشق,تاکسی,راننده,بارونی,سیگار,برق,زندگی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
قدرت زندگی ... |
|
زندگی ، حتی وقتی انکارش می کنی ، حتی وقتی نادیده اش می گیری ،
حتی وقتی نمی خواهی اش ، از نا امیدی های تو قوی تر است .
از هر چیز دیگری قوی تر است .
آدم هایی که از بازداشت های اجباری برگشتند ، دوباره زاد و ولــد کردند .
مردان و زنانی که شکنجه دیده بودند ، که مرگِ نزدیکانشان و سوخته شدن خانه هاشان را دیده بودند ،
دوباره دنبال اتوبوس ها دویدند ، به پیش بینی های هوا شناسی با دقت گوش کردند
و دخترهایشان را شوهر دادند . باور کردنی نیست اما همین گونه است .
زندگی از هر چیز دیگری قوی تر است ...
|
برچسب:زندگی,آنا,گاوالدا,قدرت,ادم,انکار,بارون,بارونی,هوا,مرگ,ناامید, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
دیوانگی ... |
|
از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم از عشق ، از شوق ،از همه چیز کناره گرفتم . دیگر در جرگه ی مرده ها به شمار می آیم . گاهی با خودم نقشه های بزرگ می کشم خودم را شایسته ی همه کار و همه چیز میدانم با خود میگویم آری کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها می توانند کارهای بزرگ انجام دهند . بعد با خود میگویم ، به چه درد می خورد ؟؟ چه سودی دارد ؟؟ دیوانگی ، همه اش دیوانگی است ... هرچه فکر میکنم ، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است . گاهی دیوانگی ام گل میکند ، می خواهم بروم دور خیلی دور یک جایی که خودم را فراموش بکنم ، فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم می خواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور ، مابین مردمان عجیب و غریب یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد کسی زبان من را نداند می خواهم همه چیز را در خودم حبس بکنم ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
هدایت
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
اوج بدبختی ... |
|
یه جاهایی هست در زندگی
که دلت گرفته
ولی مجبوری بــخــنــدی و شــاد باشی !!
بهش میگن اوج بدبختی ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
باز هم باران ، باز هم پاییز ! |
|
بـــــــاران را دوســـت دارم چون رفتن بلـــد نیست فــقــط می آ ید ...!
چه بارونی داره میاد ... بارون و پاییز ...
هیچ چیزی تو دنیا از این زیباتر نیست هیچ چیزی هم از این غم انگیزتر نیست ... تو این دنیای گوه گرفته چه آرامش خاطری داره این صحنه چه عجیب آدمو میبره اینور و اونور قبلا همه حرفارو زدم هرچی بگم تکراریه فقط باید لذت برد فقط باید نگاه کرد و لذت برد فقط باید عاشقانه نگاه کرد به این صحنه حتی اگه وسط جنگل و طبیعت نباشی حتی اگه وسط شهر پــُر از آهن و دود باشی فقط باید پاییز لعنتی باشه تا اینجوری باشی اگه به خاطر سه چیز بخوام خداروشکر کنم قطعا یکیش اینه که فصل پاییز رو خلق کرده یا آفریده یا نمیدونم ... لبخند
گیسوانت زیر باران ، عطــر گندمزار ... فکــرش را بکن ! با تو آدم مست باشد ، تا سحر بیدار ... فکرش را بکن !
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها بوسه و گریه ، شکوه لحظهی دیدار ... فکرش را بکن !
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم ، استکان مشترک خنده خنده پر شود خالی شود هربار ... فکرش را بکن !
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار ... فکرش را بکن !
خانهی خشتی ، قدیمی ، قل قل قلیان ، گرامافون ، قمر تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار ... فکرش را بکن !
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را ... بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار ... فکرش را بکن !
اضطراب زنگ ، رفتم وا کنم در را ، کـــه پرتم میکنند سایهها در تونلی باریک و سرد و تار ... فکرش را بکن !
ناگهان دیوانهخانه ... وَ پرستاری که شکل تو نبود قرصها گفتند : دست از خاطرش بردار ! فکرش را نکن !
ملال پنجره را ، آسمان به باران شست چهار چشم غبارینش ، از غباران شست
از این دو پنجره اما ، از این دو دیده ی من ، مگر ملال تو را می شود ، به باران شست؟
امان نداد زمان تا منت نشان بدهم که دست می شود از جان ، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم که دست می شود اینسان ، ز دوستاران شست
تو آن مقدس بی مرگی ، آن همیشه ، که تن ، درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من تو را نخواهد ، باران روزگاران شست ...
ــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
فلانی ... |
|
فلانی ! می دانی ؟ می گویند رسم زندگی چنین است : می آیند می مانند عادتت می دهند و می روند و تو در خود می مانی و تو تنها می مانی و تو در خود می مانی راستی نگفتی ! رسم تو نیز چنین است ؟ مثل همه ی فلانی ها ؟!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مهدی اخوان ثالث
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
آدمی ... |
|
خب آدمی ست دیگر ... دلش تنگ میشود ... حتی برای کسی که دو ساعت پیش برای اولین بار دیده ... الان باید علامت تعجب بگذارم جلوی این جمله ؟
آدم ها از یک جایی در زندگی ات پیدا می شوند که فکرش را نمیکنی از همانجا که گــــم می شوند ... تعدادشان هم کم نیست هی می آیند و می روند اما ... این تویی که توی آمدن یکیشان گیر میکنی ... و وای به حالت اگر که او فقط آمده باشد سلامی بکند و برود ...
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
انتظار |
|
همین عکس با طرح متفاوت
|
برچسب:انتظار,عشق,عاشق,جدایی,منتظر,قطار,والپیپر,زندگی,باران,بارانی, |
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
|
|