از همه نقشه های خودم چشم پوشیدم از عشق ، از شوق ،از همه چیز کناره گرفتم . دیگر در جرگه ی مرده ها به شمار می آیم . گاهی با خودم نقشه های بزرگ می کشم خودم را شایسته ی همه کار و همه چیز میدانم با خود میگویم آری کسانی که دست از جان شسته اند و از همه چیز سر خورده اند تنها می توانند کارهای بزرگ انجام دهند . بعد با خود میگویم ، به چه درد می خورد ؟؟ چه سودی دارد ؟؟ دیوانگی ، همه اش دیوانگی است ... هرچه فکر میکنم ، ادامه دادن به این زندگی بیهوده است . گاهی دیوانگی ام گل میکند ، می خواهم بروم دور خیلی دور یک جایی که خودم را فراموش بکنم ، فراموش بشوم ، گم بشوم ، نابود بشوم می خواهم از خود بگریزم بروم خیلی دور ، مابین مردمان عجیب و غریب یک جایی بروم که کسی مرا نشناسد کسی زبان من را نداند می خواهم همه چیز را در خودم حبس بکنم ...
ـــــــــــــــــــــــــــ
هدایت
|