صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
باز هم باران ، باز هم پاییز ! |
|

بـــــــاران را دوســـت دارم چون رفتن بلـــد نیست فــقــط می آ ید ...!
چه بارونی داره میاد ... بارون و پاییز ...
هیچ چیزی تو دنیا از این زیباتر نیست هیچ چیزی هم از این غم انگیزتر نیست ... تو این دنیای گوه گرفته چه آرامش خاطری داره این صحنه چه عجیب آدمو میبره اینور و اونور قبلا همه حرفارو زدم هرچی بگم تکراریه فقط باید لذت برد فقط باید نگاه کرد و لذت برد فقط باید عاشقانه نگاه کرد به این صحنه حتی اگه وسط جنگل و طبیعت نباشی حتی اگه وسط شهر پــُر از آهن و دود باشی فقط باید پاییز لعنتی باشه تا اینجوری باشی اگه به خاطر سه چیز بخوام خداروشکر کنم قطعا یکیش اینه که فصل پاییز رو خلق کرده یا آفریده یا نمیدونم ... لبخند

گیسوانت زیر باران ، عطــر گندمزار ... فکــرش را بکن ! با تو آدم مست باشد ، تا سحر بیدار ... فکرش را بکن !
در تراس خانه رویارو شوی با عشق بعـد از سالها بوسه و گریه ، شکوه لحظهی دیدار ... فکرش را بکن !
سایهها در هم گــره، نور ملایـــم ، استکان مشترک خنده خنده پر شود خالی شود هربار ... فکرش را بکن !
ابـــر باشم تا کـــه ماه نقـــرهای را در تنــم پنهــان کنم دوست دارد دورِ هر گنجی بچرخد مار ... فکرش را بکن !
خانهی خشتی ، قدیمی ، قل قل قلیان ، گرامافون ، قمر تکیـه بر پشتــی زده یار و صدای تار ... فکرش را بکن !
از سمــاور دستهایت چای و از ایوان لبانت قند را ... بعد هم سیگار و هی سیگار و هی سیگار ... فکرش را بکن !
اضطراب زنگ ، رفتم وا کنم در را ، کـــه پرتم میکنند سایهها در تونلی باریک و سرد و تار ... فکرش را بکن !
ناگهان دیوانهخانه ... وَ پرستاری که شکل تو نبود قرصها گفتند : دست از خاطرش بردار ! فکرش را نکن !

ملال پنجره را ، آسمان به باران شست چهار چشم غبارینش ، از غباران شست
از این دو پنجره اما ، از این دو دیده ی من ، مگر ملال تو را می شود ، به باران شست؟
امان نداد زمان تا منت نشان بدهم که دست می شود از جان ، به جای یاران شست
گذشتی از من و هرگز گمان نمی بردم که دست می شود اینسان ، ز دوستاران شست
تو آن مقدس بی مرگی ، آن همیشه ، که تن ، درون چشمه ی جادوی ماندگاران شست
تو آن کلام که از دفتر همیشه ی من تو را نخواهد ، باران روزگاران شست ...
ــــــــــــــــــــــ
حسین منزوی
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
پاییــــــــــــــــــــز |
|
پاییــــــــز
ای بهار برگ ریز
ای صدای قـلب مـن
ای گلشــن آشنــایـــی
چقدر به تو وابستــه ام
در اولین شـب زمستـــان دلم برایت تنگ میشود
و
گونه هایم
خیابان نمناک یک شب پاییزیست
به یاد دارم
شب هایی را که تا سحر
در خیابان های این شهر پاییزی
در زیر بغض ابرهایت قدم بر میداشتم
و خاطرات شیرین درد را با تو تکرار میکردم
و سحر گاه،رفتگر الاف
خاطرات را جارو میکردو به جوی میسپرد
و غرش آسمانت
در هنگام آشتی دو برادر
کاش میدانستم به کجا خواهی رفت
تو بر من فریاد میزدی و من..
فقط می باریدم
تو رفتی
و من به پاس آن شب ها میبارم
پاییز لعنتی
بهانه ی شب های دلتنگی
خدافظ
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
نشان لیاقت عشق |
|

شبی از شبها مردی خواب عجیبی دید . او دید که در عالم رویا پا به پای خداوند روی ماسه های ساحل قدم میزند و در همان حال ، در آسمان بالای سرش ، خاطرات دوران زندگیش به صورت فیلمی در حال نمایش است .
او که محو تماشای زندگیش بود ، ناگهان متوجه شد که گاهی فقط جای پای یک نفر روی شنها دیده میشود و آن هم وقتهایی است که او دوران پر درد و رنج زندگیش را طی میکرده است.
بنابراین با ناراحتی به خدا که در کنارش راه میرفت رو کرد و گفت : پروردگارا... تو فرموده بودی که اگر گسی به تو روی آورد و تورا دوست بدارد ، در تمام مسیر زندگی کنارش خواهی بود و او را محافظت خواهی کرد. پس چرا در مشکل ترین لحظات زندگی ام فقط جای پای یک نفر وجود دارد، چرا مرا در لحظاتی که به تو سخت نیاز داشتم تنها گذاشتی ؟
خداوند لبخندی زد و گفت : بنده ی عزیزم من دوستت دارم و هرگز تو را تنها نگذاشته ام. زمانهایی که در رنج و سختی بودی ، من تو را روی دستانم بلند کرده بودم تا به سلامت از موانع و مشکلات عبور کنی ... !
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
پستچــــی |
|

امشب بازم پستچی پیر محله ی ما نیومد . یا باید خونمون رو عوض کنیم یا پستچی رو !! تو که هر روز برام نامه مینویسی ، مگه نه ... ؟
|
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
عاشقانه |
|
آنقدر عزیزی که وقتی در بهار قدم میزنی برگ درختان برای بوسیدن جای پایت انتظار پاییز را میکشند...
ادامه جملات در ادامه مطلب
ادامه مطلب |
|
|
صفحه قبل 2 3 4 5 ... 19 صفحه بعد
|
|