لحظه هایی هستند که هستیم چه تنها ، چه در جمع اما خودمان نیستیم انگار روحمان می رود همانجا که می خواهد بی صدا بی هیاهو
همان لحظه هایی که راننده ی آژانس میگوید رسیدین خانم فروشنده می گوید باقی پول را نمی خواهی؟ راننده تاکسی میگوید صدای بوق را نمی شنوی و مادر صدا میکند حواست کجاست ؟
ساعتهایی که شنیدیم و نفهمیدیم خوندیم و نفهمیدیم دیدیم و نفهمیدیم
و تلویزیون خودش خاموش شد آهنگ بار دهم تکرار شد هوا رو شن شد تاریک شد
چایی سرد شد غذا یخ کرد در یخچال باز ماند و در خانه را قفل نکردیم
و نفهمیدیم کی رسیدیم خانه و کی گریه هایمان بند آمد
و
کی عوض شدیم کی دیگر نترسیدیم از ته دل نخندیدیم و دل نبستیم
و چطور یکباره انقدر بزرگ شدیم و موهای سرمان سفید و از آرزوهایمان کی گذشتیم و کی دیگر او را برای همیشه فراموش کردیم ...
" یک لحظه سکوت برای لحظه هایی که خودمان نیستیم "
|